ياد تنهايی های خودم افتادم.
و قصه های شبانه، که بين دو رهگذر خسته در کوچه ها با ديالوگهای کوتاه طرح ميشد.
که از غمِ غريــــــــــبی می گفتند ... غمی زيبا.
کسی ميگفت، در کشوری اسم بعضی موجودات را روی آدمها می گذارند!
و من وقتی نام نويسنده را خواندم، ياد مفهوم نامش و جانداری ديگر افتادم.
ميدانی، وقتی طناب را به دور پای خودش سفت ميکرد ياد همان جانداری افتادم که ....
انگار خواسته از شر سرک کشيدنهای گاه و بيگاهش خلاص شود!
انگار انقدر به قفس جانش پنجه کشيده بوده که ديگر پرنده هم خودش را خلاص کرده است.
تقلا کرد. تا آخرين لحظه. اما نگذاشت که پرنده باور کند.
پرسيدند، چه کسی در آخر داستانت خواهد مرد ...
و او از خالق حقيقی پنجه های تاريکی، جان گرفت.
و من چقدر دلم گرفت وقتی تکرار ميکرد :
« بين ما هميشه فاصله ای هست ...
به اندازهء سال ها .....
به اندازهء عشق .....
به اندازهء ساعتها ..... »
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : admin